غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

نشان عشق لیلی

کنم جان را فدایت عاقبت ای عشق پنهانی

که شیرین باشد آن دیدار، می دانم که می‌دانی 


چه خوش باشد اگر مجنون وصال لیلی اش بیند

طلوع صبح می آید پس از شب های طولانی


گذر افتد ز سوز دل سحرگاهان به کوی دوست

عجین شد قطره ی باران در آن دریای طوفانی


چه فخری می‌کند مجنون دیوانه اگر روزی

نشان عشق لیلی را زند بر روی پیشانی


نگاهم کاش افتد بر رخ زیبای دلدارم

زنم بوسه اگر بینم، بر آن سیمای نورانی


از آن لعل گوهر بارت بریز ای ساقی مستان

چشم هر دم می نابی از این احوال روحانی


نسیم تابش چشمت اگر افتد به روی من

بود خورشید روز افزونِ آن شب های ظلمانی


حمید  خان محمدی

لحظه دیدار

دل به روی مه زیبات گرفتار شده است

از ازل تا به ابد وآله و بیمار شده است 


زین سبب بود که افتاد ز چشمش پرده

گویی از خواب خودش سر زده بیدارشده است 


دید تقدیر که بر گنبد دوار نوشت

 نور هستی همه اش نقش رخ یار شده است


گفت ای کاش که من لایق دیدار شوم

وقت دیدار نشد حاصل و بیمار شده است


بعد از آن بال و پرش سوخته در آتش عشق 

قصه اش نقل کسان در سر بازار شده است


حسرت بوسه ز دستان مه ناز به دل

تیر تاریک بر آن چشم گهربار شده است


جان به لب آمد از این سوز و گداز غم عشق

چشم امید بر آن لحظه ی دیدار شده است


حمید  خان محمدی

سرخوش

سرخوشم رقص کنان فارغ شدم زین روزگار

شکر می‌گویم همی بر آستان کردگار


 زد رقم سهم مرا تقدیر و اینگونه نوشت

تاکنار یار دیرین، شاد باشم آشکار


این بود رویای عاشق کی رسد وقت وصال

بشنود حرف دل اش را ،همچو یک آینه دار


میشوم مدهوش از لعل لبت ای ماه ناز

نور چشم دلبرم جان را برد تا احتضار


گرد شمع عاشقی چون سوخت این بال و پرم

کاش میشد تا نباشم زین جهت من شرم سار


یا عقیق و گوهری یا سنگ ریزه در نظر

هر دو از سنگ اند و اما فرق شان در اعتبار


هر که هستم هر چه هستم این بود رویای من

بشکند با یک نگاهش حسرت این انتظار


حمید  خان محمدی

بزم عشق

عشق تو جاری شده، چون رود، در رگ های من

دم به دم می‌گردد از دل، محو، این غم های من


صرف میشد بی جهت، اوقات عمرم روزو شب

تا که خورشید تو آمد از پسِ شب های من


بعد از آن روی تو شد آیینه ی وصف جمال

نوشم آن لعل لبت، ها این بود سودای من


ناز معشوق خریدن، نیست همسو با خرد

بزم عشق جای می است و این دل تنهای من


دلبرم با ناوک خود بر سرم منت نهاد 

شاخه ی نیلوفری شد در شب یلدای من


غمزه هایت قطره قطره می‌چکد چون اشک چشم

پاره پاره کرده آن دریای تو، رویای من


حمید  خان محمدی

گر دهی اذن هوای وطنت آقا جان...

دل من آمده سوی حرمت آقا جان

نظری از سر لطف و کرمت آقا جان


در بهشت حرمت خیل ملائک هستند

از پی زاری و درد و المت آقا جان


می کشم منت اگر اذن دهی تا بنهم

دیده بر خاک کف هر قدمت آقا جان


گر کند زنده مسیحا به دمی میت را

زنده شد خیل مسیحا به دمت آقا جان


می کند یوسف مصری ، مباهات جمال

تا که چشم اش فتد اندر صنمت آقا جان


به زیارتکده ات شوق رسیدن دارم

زده پر،دل... به هوای وطنت آقا جان


حمید  خان محمدی