غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

برزخ جان

در برزخ جان مانده ام، دیگر پناهی نیست

ما را به جز گوشه نگاهت، رسم و راهی نیست


مُشتی گره کرده از این غم های تکراری

دارم بساطی که به جز دریای آهی نیست


بارانِ اشکی بر دو چشم خون فشانِ ماست

راه نجاتی غیر از آغوشِ تو گاهی نیست


آتش مزن با بی محلی ات بر این دل، که

در خرمنِ عمرِ گرانم، برگ و کاهی نیست


محو جمال یوسفِ مصری، زلیخا شد

اما به او از جانب یوسف نگاهی نیست


دنبال لیلی گشتن اش، هر روز هر شب بود

می گردد و بر گردنِ مجنون، گناهی نیست


تدبیر ما بی چاره ها، گمراهیِ محض است

در ظلمتِ تنهاییِ بی چاره، ماهی نیست


رفتی ولی با رفتنت بردی توانم را 

بر صفحه ی روی سپیدم، جز سیاهی نیست


حمید  خان محمدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد