غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

تشنه ی چشمان تو...

فریاد زنان گویم و این هست مسیرم

هستی به فلک بر من تنها... ، تو امیرم


ای کاش که در خواب من آیی و ببینی

من تشنه ی چشمان تو در قلب کویرم


با جلوه ی چشمان تو غوغا شده در دل

ای کاش در این عشق بمانم و بمیرم


حاشا اگر افتاد به میخانه ات این ره

از دست کسی غیر تو پیمانه بگیرم


مجنونم و در حسرت آغوش بهارت

عمریست گرفتار م و در بند و اسیرم


حاجت به سر کوی تو آورده ام امشب

از روز ازل بر در این خانه فقیرم


حمید خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد