دل در سیطره ی مهر تو بی پروا شد
عاقلی بود که مجنون دل لیلا شد
خسته و غم زده از روز شب تکراری
ناگهان در سرش از شور و شعف، غوغا شد
دل و دین برد ز خوبان جهان هستی
رخ ماهت که چنین شاه رخ زیبا شد
دیده نوشید می از روی تو و عُزلت جُست
بی جهت نیست که در میکده ات تنها شد
با همان غمزه ی آلوده به شمشیر جفا
منظر چشم تو در خواب شبم انشا شد
تیره و تار غمت بود که از اول بود
تا که آیینه به یک جلوه ی تو شیدا شد
من خسی بودم و در سیل بلا، سرگردان
جلوه کردی و مسیرم طرف دریا شد
متحیر شده بودم که کجا شکوه برم
آخرش دفع بلا در حرم مولا شد
حمید خان محمدی
زخم غروب جمعه چرا کم نمی شود؟!
گویا عمیق بوده که مرهم نمی شود
هشدار داده بوده ام این نکته را به خود
عقل و جنون در آینه با هم نمی شود
بشکن جنون... حصار تَعقُّل به تیر عجز
ایستادن ام به صبر، دمادم نمی شود
با سیل وهم و چالش مُشتی خیال پوچ
صحرای خشک قلب که خُرَّم نمی شود
دل کنده ام ولی همه جا نقش چشم توست
قطع تَعلقات که در دم نمی شود
خوش باش دل به وعده ی دیدار روی او
سیر و سلوک بی تَعب و غم نمی شود
راه عبور از خطرات وصال یار
بی اشک روضه های محرم نمی شود
حمید خان محمدی
حقیقت است که دریای بی کران باشد
به زیر سایه سیمرغ آشیان باشد
مناز بر جلواتِ سلوک، محدودیم
قیود و حد همه زنجیر پای جان باشد
به باد داده نماز و قنوت و اذکارش
دلی که در گرو وصل این و آن باشد
نگفته اند که در سیر معرفت، عارف
ز ابتلای تن و روح در امان باشد
به لوح دهر رقم خورده مبتلا باشیم
قلم به دست شرر بار کاتبان باشد
سماء دهر وسیع است، لا تصبُ الدِّهر
امور ماست که محصور در زمان باشد
نظر به گنبد دوار آستان نجف
برای نفس، بالاتر از جنان باشد
حمید خان محمدی
َبرای دیدن رویت دلم چه طوفانی ست
به اشک... حال و هوای شبم چه بارانی ست
دلم خرابه ی امید وصل رویت شد
بهای عشق غم است و حدیث ویرانی ست
درین زمانه فقط عشق هم کلامم بود
به روی پیکر آن هم نشان پیکانی ست
گُلی که باد بهاری خبر ز بویش داد
خوراک و خواب و خیال و امید گلدانی ست
ز زخم هجر ملالت کشیده ام هر دم
برای چشم تو انگار کار آسانی ست
میان هجمه و پیکار خویش با خویشم
بگوکه زخم به قلبم زدن مسلمانی ست؟
ز دهر، آینه آشفته شد هزاران بار
چنین ارادهی تقدیر را چه درمانی ست؟
حمید خان محمدی