غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

راز یک تقصیر بی پایان

تقصیر تو! ...تقصیر من تقصیر این دل بود

دل کندن از عشقت برایم، حل مشکل بود


شد قبلگاهم طاق ابرویت... به قصد قرب

خواندم نماز عشق تو، آنهم که باطل بود


شبنم چکید از لاله های سرخ آغوشت 

نوشیدم از دستان تو، اما چه حاصل بود


آتش کشیدم بیشه زار خاطراتت را

آنجا که آهوی خیالم، بهرمنزل بود


آن را که در دریای مهرت غرق خود دیدم

 کشتی نشسته بر گلی نزدیک ساحل بود


مجنون به دریای نگاهت زد دل خود را

انگار از طوفان چشمان تو غافل بود


در شهر عاقل ها مرا دیوانه می دانند

این داستان عشق ما نُقل محافل بود


حمید خان محمدی 

مادرم خورد زمین عرش الهی لرزید

      ( از زبان امام حسن علیه السلام) 


سرگیجه یی دارد سرم... چیزی نمی گویم

از غصه های مادرم چیزی نمی گو‌یم


هر روز پنهان می‌کند روی خود از بابا

چون صورت ش دارد ورم، چیزی نمی گویم


از سیلی سنگین آن مرد خدا نشناس

زخمی شده بر پیکرم چیزی نمی گویم


دیدم چگونه بر زمین خورده در آن کوچه

از راز چشمان ترم...چیزی نمی گویم


آه از در و دیوار و زخم سینه ی مادر

از دردهای دیگرم چیزی نمی گویم


گفتم که بغضی در گلو داری... بگو مادر

حرفی بزن تاج سرم... چیزی نمیگویم


با آن نگاه مهربان خود به من فهماند

تا لحظه های آخرم چیزی نمی گویم... 


حمید  خان محمدی

گوشه نگاهی کن به ما ارباب عالم

هر گوشه از دور ضریحت حکمتی دارد

زائر کنارت، سینه ی کم طاقتی دارد


دلتنگ یک لحظه زیارت گشته ام... ارباب

آه از غم دوریت... هر کس قسمتی دارد


لا یأتیَ إلّا رِضاکُم... من گنه کارم

شرمنده ام آقا... غلامت حسرتی دارد


پشتِ درِ میخانه را گوشه نگاهی کن

در می زنم... این دلشکسته حاجتی دارد


هیئت برایم عرش اعلای خداوند است

یک قطره اشک از روضه هایت قیمتی دارد


سوز صدای فاطمه(س) از جانب گودال... 

شب های جمعه، با تو، مادر خلوتی دارد


حمید  خان محمدی

تو شکستی دل ما... پس بشنو

سِلْکِ جوان مَردی در این دوران نمی بینم

عیب از نگاه دیگران، پنهان نمی بینم


رسم رفاقت را به جا آورده ای یا نه! ؟

خود را دگر در خانه ات، مهمان نمی بینم! 


گفتی که سلمان گونه ای در سیر عمر خود

اما در این خُلقت بدان، سلمان نمی بینم


یار امامت خوانده ام، هرگز تو را دیگر

در زُمره‌ی یاران آن جانان نمی بینم


دشت بهشتی که نشان دادی، به یک لحظه

صحرای سوزان شد... و من باران نمی بینم


خود را سلیمان جلوه دادی با سخن هایت

دیگر تو را در مُلک جان، سلطان نمی بینم


در بُهتِ از فتنه گری هایت فرو رفتم

چون که مهار فتنه را آسان نمی بینم 


کار منافق گونه ات حک شد در این دفتر

در این حکایت نقشی از شیطان نمی بینم! 


بخشش که در دنیا نمی گنجد به آغازت

یَومُ الْحِساب... این قِصه را پایان نمی بینم


حمید  خان محمدی

ساعت به وقت شهادت حاج قاسم

سردار پر کشید و کسی را خبر نکرد

ذکر حسین فاطمه (س) از لب به در نکرد


بر تن لباس بندگی محض کرده بود

شب را بدون ذکر و نیایش، سحر نکرد


کامل نشد خلوص عبادات و بندگی

 آنکس که بر قنوت صلاتش نظر نکرد


حتی ابهت صف دشمن به وقت جنگ

یک لحظه بر نگاه شجاعش، اثر نکرد


میزد به قلب دشمن و چون شیر صف شکن

جنگاوری که کرد، بدون ظفر نکرد


سردار سر سپرده و مجنون کربلا

غیر از طریق عشق، به جایی سفر نکرد


دریای پر تلاطم خون و نثار جان

از موج پر خروش شهادت حذر نکرد


از آن دلی که کس به ره ش، رهگذر نبود

حسرت کشیده ام که چرا او گذر نکرد


حمید  خان محمدی