غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

راز یک تقصیر بی پایان

تقصیر تو! ...تقصیر من تقصیر این دل بود

دل کندن از عشقت برایم، حل مشکل بود


شد قبلگاهم طاق ابرویت... به قصد قرب

خواندم نماز عشق تو، آنهم که باطل بود


شبنم چکید از لاله های سرخ آغوشت 

نوشیدم از دستان تو، اما چه حاصل بود


آتش کشیدم بیشه زار خاطراتت را

آنجا که آهوی خیالم، بهرمنزل بود


آن را که در دریای مهرت غرق خود دیدم

 کشتی نشسته بر گلی نزدیک ساحل بود


مجنون به دریای نگاهت زد دل خود را

انگار از طوفان چشمان تو غافل بود


در شهر عاقل ها مرا دیوانه می دانند

این داستان عشق ما نُقل محافل بود


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد