غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

تو شکستی دل ما... پس بشنو

سِلْکِ جوان مَردی در این دوران نمی بینم

عیب از نگاه دیگران، پنهان نمی بینم


رسم رفاقت را به جا آورده ای یا نه! ؟

خود را دگر در خانه ات، مهمان نمی بینم! 


گفتی که سلمان گونه ای در سیر عمر خود

اما در این خُلقت بدان، سلمان نمی بینم


یار امامت خوانده ام، هرگز تو را دیگر

در زُمره‌ی یاران آن جانان نمی بینم


دشت بهشتی که نشان دادی، به یک لحظه

صحرای سوزان شد... و من باران نمی بینم


خود را سلیمان جلوه دادی با سخن هایت

دیگر تو را در مُلک جان، سلطان نمی بینم


در بُهتِ از فتنه گری هایت فرو رفتم

چون که مهار فتنه را آسان نمی بینم 


کار منافق گونه ات حک شد در این دفتر

در این حکایت نقشی از شیطان نمی بینم! 


بخشش که در دنیا نمی گنجد به آغازت

یَومُ الْحِساب... این قِصه را پایان نمی بینم


حمید  خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد