غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

دلداده ایم به یک جرعه ای از جام غم اش

از چه ما خسته ی راه یم؟ اگر دل دادیم

یا که مشغول گناه یم؟ اگر دل دادیم


کس نفهمید که در فتنه ی یک گردش چشم

وجهه را از چه سیاه یم اگر دل دادیم 


صرف شد در طلب پاسخ یک پرسش، عمر 

که ز تقدیر چه خواهیم؟ اگر دل دادیم 


ما که دیدیم چگونه نظرش جلوه گر است

پس چرا غرق نگاه یم اگر دل دادیم؟


نیست آسوده خیالی به ره کوی وصال

همه درحسرت و آه یم اگر دل دادیم


روی دلدار چه زیباست به شب های خیال

روشن از چهره ی ماه یم اگر دل دادیم


حمید  خان محمدی



بی بیِ بحر و بر اَلسّلامُ عَلیک

امشب کبوتر حرمت غرق ماتم است

سرهای زائران تو بر زانوی غم است


هر که به نام فاطمه نامش نهاده شد 

سنگ علی(ع) به سینه زد و عمر او کم است


حور و ملک به غربت تو گریه می کنند

بزم عزا و ماتم تو، عرش اعظم است


شیرین شده ست آب قم از خاک مقدمت

گویا که در حیاط حرم چاه زمزم است


مهمان سفره ی کرمت گبر و مومن است

خوب و بد از نگاه کریمانه، در هم است


بانوی بی نشان علی(ع) بی حرم، ولی

 نور مناره های تو بر شیعه مرهم است


حمید  خان محمدی

حال ما حالی به حالی ها پر از بی حالی ست

همین که از غم دوری، دل از نفس افتاد

تمام هستی خود دید، رفته چون بر باد


و سوخت دامن تقدیرش از شراره ی عشق

شکسته شد پر و بال ش به تیر آن صیاد


کنار لیلی اگر نیست دل ،چه چاره کند؟ 

شمیم عشق و محبت نمی‌رود از یاد


کویر بی علفی شد ز هجر دلدارم

خیال من، که زند هر دمی به سر، فریاد


ببار از سر لطفت به شوره زار وجود

که ذره ذره شود باغ خشک ما، آباد


 نگاه اول من، غرق در نگاهت ماند

چه شد که معجزه ای در درون ما رخ داد!؟ 


به تیغ چشم خمارت بزن به دل شاید

که مرغ عشق مرا از قفس کند آزاد


حمید  خان محمدی

عرق شرم من از روی سیاهم جاریست

شرمنده ام که مایه ی شرمم برای تو

ما را نوشته اند از اول به پای تو 


نایی نمانده بر دل بی جان و خسته ام

صد مرده زنده می شود از یک نوای تو


هستند انس و جن سر خان محبتت

سرچشمه ی حیات جهان در لوای تو


یک گو شه ی نگاه تو ما را شفا دهد 

درمان شده ست درد همه از دوای تو


ما در احاطه ی غم و اندوه می تپیم 

آخر نشد زَنَم نَفسی در هوای تو


سرمایه ای نمانده به جز جانِ بی رمق

ناقابل است، این تن و جان هم فدای تو


إنا الحسین (ع) آتش عشقی ست در قلوب 

لا تَبرُدُ، شده دل ما مبتلای تو


محشر چه عرصه ای شود از لطف و بخششت

این تازه گوشه ای بُوَد از خونبهای تو


مرغ خیال ما همه شب از غم فراق

پر می زند به محشر کرب و بلای تو 


حمید  خان محمدی

غم غربت دل ما را سوزاند

آتش عشق تو جاری شده در جان و تنم

تربت پاک بقیعت، قبله گاه وطنم


خورده نانی سگ ولگرد، ز دستت، پس از این

بنویسید مرا کلبِ امام حسنم(ع)


روی زیبات شده نقطه و عالم پرگار

گَشته ام دور سرت، ذوبِ در این سوختنم 


سفره‌ی رزق تو در عالم خلقت پهن است

ریزه خوارت شده ام، بی خبر ازخویشتنم 


به خیالم غزلی آمد و ناگه دیدم

سوخت از غربت تو واژه درون دهنم 


تربت کرببلا بر لب من لحظه ی مرگ

حَسنی ام(ع) بنویسید به روی کفنم


حمید  خان محمدی