غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

مادرم خورد زمین عرش الهی لرزید

      ( از زبان امام حسن علیه السلام) 


سرگیجه یی دارد سرم... چیزی نمی گویم

از غصه های مادرم چیزی نمی گو‌یم


هر روز پنهان می‌کند روی خود از بابا

چون صورت ش دارد ورم، چیزی نمی گویم


از سیلی سنگین آن مرد خدا نشناس

زخمی شده بر پیکرم چیزی نمی گویم


دیدم چگونه بر زمین خورده در آن کوچه

از راز چشمان ترم...چیزی نمی گویم


آه از در و دیوار و زخم سینه ی مادر

از دردهای دیگرم چیزی نمی گویم


گفتم که بغضی در گلو داری... بگو مادر

حرفی بزن تاج سرم... چیزی نمیگویم


با آن نگاه مهربان خود به من فهماند

تا لحظه های آخرم چیزی نمی گویم... 


حمید  خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد