غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

خندید پدر تا که زدم حرف برایش

صد شکر، عمو... عمه... در این قافله دارم

چادر به سرم، ارث از این سلسله دارم


شب ها چه قشنگ است، عجب منزل و ماه یی

شَبتاب و ستاره، به نظر چلچله دارم


خندید پدر تا که زدم حرف برایش

شیرینم و از دست عمویم صله دارم


زیبایی مهتابِ شبِ کرببلا هیچ

اما ز خَس و خاک بیابان، گله دارم


بابا ته گودال، وَ ما هم تک و تنها

در پای خود انگار دو صد آبله دارم


بودم به کنارت همه دم، هست به یادت؟ 

حالا چقدر با سر تو فاصله دارم


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد