غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

منظر چشم

خیال منظر چشمت نمی رود از یاد

دلم هوای تو دارد که می‌زند فریاد


شکفته غنچه ی نیلوفرانه ات امشب

چنان که آتش عشقت، درون سینه نهاد 


زدم عصا که به دریایِ دل رهی باشد

کلیم اگر برسد در هوای عشق آباد


به جاده های پر از سنگِ وادی عشاق

قدم نهادَم و گفتم که هرچه بادآباد 


گرفته تاب و توانم، غروب غمبارت

اسیر عشق تو هرگز نمی‌شود آزاد


غم فراقِ تو شد تیر غیبِ تقدیرم

نشسته خونِ جگر بر کمانت ای صیاد


خیال روی تو گر بگذرد ز خاطر ما 

ز پشت پرده ی چشمت مکن نظر به عناد


قلم به لوحِ قضا خورده تا غزل گل کرد

تمام هستی من شد در این خراب آباد


حمید  خان محمدی

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفی علیزاده سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 16:34

مصراع آخر شاهکاره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد