سرخوشم رقص کنان فارغ شدم زین روزگار
شکر میگویم همی بر آستان کردگار
زد رقم سهم مرا تقدیر و اینگونه نوشت
تاکنار یار دیرین، شاد باشم آشکار
این بود رویای عاشق کی رسد وقت وصال
بشنود حرف دل اش را ،همچو یک آینه دار
میشوم مدهوش از لعل لبت ای ماه ناز
نور چشم دلبرم جان را برد تا احتضار
گرد شمع عاشقی چون سوخت این بال و پرم
کاش میشد تا نباشم زین جهت من شرم سار
یا عقیق و گوهری یا سنگ ریزه در نظر
هر دو از سنگ اند و اما فرق شان در اعتبار
هر که هستم هر چه هستم این بود رویای من
بشکند با یک نگاهش حسرت این انتظار
حمید خان محمدی