غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

حسرت دل

بنویسید کشیدم غم بسیاری را

در دل خویش نهادم همه اسراری را


سالها می‌گذرد تا که شوم پیر غمت

زین جهت میکشم آن یک نخ سیگاری را


کاش در قوس نزولم بنویسند مرا

بینم آن جلوه ای از نور رخ یاری را


دست کوتاه شد از عالم وحدت ای کاش

تا که حق جمله نگیرد همه آثاری را


مترتب شده بر قلب من آن سیل گناه

هبه ای کاش به من، سیره ی سرداری را


بنویسید بود حسرت دل تا به ابد

همنشینی سر آن سفره ی دلداری را


عاقبت هم نشود قسمت من میدانم

تا برم لذت یک لحظه ی دیداری را


منت ش بر سر من تابه ابد میماند

دست تقدیر دهد لطف نکوکاری را


حمید  خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد