غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

لحظه دیدار

دل به روی مه زیبات گرفتار شده است

از ازل تا به ابد وآله و بیمار شده است 


زین سبب بود که افتاد ز چشمش پرده

گویی از خواب خودش سر زده بیدارشده است 


دید تقدیر که بر گنبد دوار نوشت

 نور هستی همه اش نقش رخ یار شده است


گفت ای کاش که من لایق دیدار شوم

وقت دیدار نشد حاصل و بیمار شده است


بعد از آن بال و پرش سوخته در آتش عشق 

قصه اش نقل کسان در سر بازار شده است


حسرت بوسه ز دستان مه ناز به دل

تیر تاریک بر آن چشم گهربار شده است


جان به لب آمد از این سوز و گداز غم عشق

چشم امید بر آن لحظه ی دیدار شده است


حمید  خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد