غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ندای صبح گاهی...

شنید این ندا را خماری ز ساقی

بنازم به چای غلیظ عراقی


حمید خان محمدی

اراده های الهی... چه باک از غم دوری

َبرای دیدن رویت دلم چه طوفانی ست

به اشک... حال و هوای شبم چه بارانی ست


دلم خرابه ی امید وصل رویت شد

بهای عشق غم است و حدیث ویرانی ست


درین زمانه فقط عشق هم کلامم بود

به روی پیکر آن هم نشان پیکانی ست


گُلی که باد بهاری خبر ز بویش داد

خوراک و خواب و خیال و امید گلدانی ست

 

ز زخم هجر ملالت کشیده ام هر دم

برای چشم تو انگار کار آسانی ست


میان هجمه و پیکار خویش با خویشم

بگوکه زخم به قلبم زدن مسلمانی ست؟


ز دهر، آینه آشفته شد هزاران بار

چنین اراده‌ی تقدیر را چه درمانی ست؟


حمید  خان محمدی

نقش قالی...

حال نامعلوم ما حالی به حالی می شود

نیست راهی جز مدارا،... چند سالی می شود


در میان جنگ شاید ها و بایدهای دل 

چشم غرق رنگ های نقش قالی می شود


نقش گفتم، آری آن نقش نگار یار بود

اینچنین مرغ خیالم لاابالی می شود


هر سحر دنبال تو گشتم به میخانه ولی

عکس در پیمانه تصویری خیالی میشود


تا گرفتم جان به یادت، باز افتاد از نفس

هر دمم مغلوب زخم جای خالی میشود


وقت استهلال رویت شد، وصالم آرزوست

چون تجلیِ قمر در این حوالی... می شود


بار غربت را بدوشم تا محرم میکشم

اشک روضه قسمت چشم اهالی می شود


حمید خان محمدی 

مصور الصور...

هر کجا می‌نگرم روی تو را می بینم

این چه ظلمی ست که هر دم به خیالم باشی



حمید  خان محمدی 

مقام جعل ندارم...

به جعل ما که نبود شدت گرایش عشق

عنایتی بنما رَفض خود مکن ز دلم


حمید خان محمدی