غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس...

این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس

ذکر تسبیحات احیا باز افتاد از نفس


واژه ها را اشکِ غربت با خودش همواره برد

دفتر املاء و انشاء باز افتاد از نفس


دل به دریا میزنم، شاید نصیبم موج شد

حال طوفانی دریا باز افتاد از نفس


هر که آمد، تیشه ای بر ریشه ی ما میزند

یک نفر اینگونه تنها باز افتاد از نفس


صبر... در دیدار یوسف هم سپر انداخته

تیغ چشمان زلیخا باز افتاد از نفس


کاش روز وصل، از راه خیالم می رسید

طاقت مجنون و لیلا باز افتاد از نفس


حمید  خان محمدی

سودای دل...

دلی دارم نوای شورانگیزی به سر دارد

هزاران حرف با غم ها و زخم چشم تر دارد


دلی دارم که در جنگ میان خویش با خویش اش

به چرخش های شمشیر نظربازان نظر دارد


سر سودای سیمرغ سلوک و سیر و سرمستی

به وقت خواب ناز شهر، در بانگ سحر دارد


دلم انگار آیینه به آیینه ترک برداشت

دلم انگار از درد و بلا و غم خبر دارد


ز آه دل جنون فریاد می زد بر سر عالم

که رد زخم های خنجر این دل بیشتر دارد


به خود گفتم چرا بر روی لب هایش دعا از دهر

تمنّای دلی آشفته و خون جگر دارد؟


حمید خان محمدی 

جام بلا و این تن رنجور سالکان...

درد فراق دیدن رویت عذاب ماست

شیرین ترین بیان تو، فرهاد خواب ماست


سویی نمانده بر دل رنجور عاقلان

نورِ چراغِ مُرده کجا آفتاب ماست!؟


انگار آسمانِ زمستانِ شهر هم

غمگین و دلشکسته ی حال خراب ماست


باران صبر، سیل بلا... تا نظاره کرد

لبریز اشک گشته و حیرانِ تاب ماست


وصلِ مدام نیست، به میخانه ی طریق

خونِ جگر حکایت بزم شراب ماست


باکی نبوده است ز شمشیر فتنه ها

گر زخم می زند طلب بی حساب ماست


نام علی (ع) که عالمیان را کفایت است

تنها دوای درد و غم و اضطراب ماست


حمید خان محمدی 

در حسرت آغوش تو...

در حسرت آغوش تو گاهی به گاهی

مرغ خیالم، خواب را از چشم من برد 


حمید خان محمدی 

دوا که نیست کمی مرهمی به دل بگذار

بدون تو شب عالم سحر سراغ ندارد

نگاه نافذ چشمت گوهر سراغ ندارد 


مدار گیسوی تو محور قرار فلک بود

که عرش نقطه ی ثقلی دگر سراغ ندارد


نهان مکن ز سماوات، قرص کامل رویت

چنین فروغ درخشان، قمر سراغ ندارد


درون قلب من انگار پر ز توست نگارا

به کُنه آینه چشمی اثر سراغ ندارد


به دردهای دلم دلبرا دوا تو نمودی

طبیبِ زخمِ جنون، این ثمر سراغ ندارد


میان حسرت و ای کاش های وادی عشقم

چه آتشی... که از اول، شرر سراغ ندارد


مزن به تیر قضا دست رد به سینه ی عاشق 

جفا که غیر ز خون جگر سراغ ندارد


غم فراق رهایم نکرد و سیل بلا برد

جهان چنین غمِ چشمان تر سراغ ندارد


حمید خان محمدی