بر دوش، کوهی از اثر کوله بار ها
فریاد بی صدا، ز پس آه و زارها
خالی ز رنگ گشته، دگر سو نمانده بر
چشمی که پر شد از شرر زخمِ خارها
حتی ز یوسفِ سرِ بازارِ مصریان
دل برده زلف یار هزاران هزارها
در باغِ پر ز عِطر تو جای ملال نیست
آتش کشیده قاطبه ی گلعزارها
دل شسته ام میان هیاهوی اشک و غم
از مدعی عشق و وفا، انتظارها
گفتم به زیر لب، چه عجیب است روزگار
دنیا چرا گرفته ز من اعتبارها
ای سینه باش بر تن رنجور و ناتوان
آیینه ای تمام نما از قرارها
حمید خان محمدی
آن همه شور شعف از دل ما رفت که رفت
هرچه دادی به یکی زلف دوتا رفت که رفت
من ندانستم از این بحر و عروضی چه کنم
شعر آمد همه ی قافیه ها رفت که رفت
ای کلیم از تو سخن هست ولی گوش کر است
معجزی نیست اگر شور عصا رفت که رفت
گفت یک گوشه نگاهش همه سلمان سازد
پس از آن بود که هوش از سر ما رفت که رفت
همه ی عمر به پای خم ابرویش سوخت
بی جواب است سوالم که چرا رفت که رفت
پر قنداقه ی نوزاد به دست پدر است
سر دردانه به یک تیر جفا رفت که رفت
حمید خان محمدی
<به یک نگاه تو تطهیر میشود دل من>
به کربلای تو زنجیر می شود دل من
گلوی تُرد علی اصغر ت به دام بلاست
ز غصه های دلت پیر میشود دل من
حمید خان محمدی
که گفته است که در راه عشق بی دردم
که گفته است که در آتشم ولی سردم
پیاله پشت پیاله، پر از شراب بلا
اگر که سر نکشم قطره قطره، نامردم
به جبر چشم تو ای کاش جلوه یی ناگاه
پری دهد، برهاند ز خویشتن هر دم
بدایتی نبود چون نهایتی نبود
نرفته ام که بگویم تمام... برگردم
به مرگ خویش مرا شاید از خودم ببرند
ولی میان سوخته پرانِ دل، فردم
قسم به ماه چهارده تو را درون چشم
خدای مطلق آئینه یاد می کردم
تو ای نظاره گر خون حلق تُرد علی
میان سیل بلایم ببین کم آوردم
حمید خان محمدی