غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

خسته از پرده دری های نگاهش...

در قافله، ای کاش مرا همسفری بود

سهم من از این راه فقط دربه دری بود


سو سو ی شب تارِ خیالم، به ره عشق

یک جلوه ی نور از رخِ قرصِ قمری بود


تقدیر رقم خورده چو پروانه بسوزم 

پر میزدم از شوق اگر بال و پری بود


گم کرده رهی دست به دامان تو گشته

بر میکده ی چشم تو انگار دری بود


گفتم که دوای دل ما رحم بود رحم

امید که شاید به دلت، مختصری بود


ماندم که نسوزاند چرا قلب رئوفت

بغضی که نمایان شده در، چشم تری بود


زخمی که زدی بر دل ما وقت جدایی

سهوی که نبود، فکر کنم پرده دری بود!


حمید  خان محمدی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد