غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

نیازی نیست تا حکمت بخوانیم...

نگاهم خیره مانده بر تلاطم های گیسویش

خمار و مست ماندم از فریب چشم جادویش


شبم چون روز روشن شد ز تصویر درخشانش

فروزان نور عالم تاب در محراب ابرویش


تکلم های تکراری که ختمش می شود... ای کاش

طواف عشق می کردم به دور خال هندویش


به یک گوشه نگاه خود جهانی زنده میدارد

مدار ممکنات و کهکشان ها از سر کویش


من از اسم احد اینگونه فهمیدم خدا یکتاست

که پهلو میزند بر حکمتِ یکتاییِ رویش 


به حکمت در کلاس عشق تا آخر نیازی نیست

به جامی می بنوشاند اگر یک جرعه از جویش


حمید خان محمدی 

قطره چون می میتوان گشتن چرا دریا شود...

دست کسی به سرِّ نهانم نمی رسد

گوشی به داد آه و فغانم نمی رسد


دل گرم وعده های خیالات گشته ام

این بارِ کج به مقصد آنم نمیرسد


خواهم که در میان بگذارم کلام خویش

اما کسی به پای بیان م نمی رسد


قالو بلی یِ بار امانت به لب نشست

حمل ش به ظلم و جهل!؟... توانم نمی رسد


دریا نمی شود اگر از لطف، قطره ای

مِی  باشد... این قضا، به گُمانم نمی رسد


باز هم نزاع واژه و دفتر شروع شد

دستم در این غزل به دهانم نمی رسد


شاه نجف کجا و کلام و غزل کجا

وصف صفات حق به زبانم نمی رسد


حمید  خان محمدی 

سفر انگار برایم غزلی داشته است...

مرغ دلم ای کاش پری داشته باشد

تا اوج تغزل سفری داشته باشد


حالم چو درختی ست که در جنگل سوزان

امید ندارد که بری داشته باشد


آغوش غزل باز شد، آمد به کنارم

ای کاش به زخم ام ثمری داشته باشد


ای مرگ بنوشان ز می قطع تعلق

شاید که بر این دل اثری داشته باشد


سخت است بر آیینه که تصویر برآرَد 

بی آنکه ز یارش خبری داشته باشد


بر سردرِ میخانه نوشتند که مجنون

باید که دلِ خون جگری داشته باشد


در حالت جذبه ست هر آنکس که سماء ش

در شهر نجف چون قمری داشته باشد


حمید  خان محمدی

خیری ندیده ایم از این اختیارها...

صبر آمده به سر... که بَرَد انتظار ما

گشتیم و نیست یک اثری از نگار ما


بگذار با غمم بنشینم به درد و دل

پیدا نشد به جز غم دل، غمگسار ما


بودم رها میانه ی پیکار سرنوشت

حالا تغزُّل آمده در نقشِ یار ما


در آسمان پی مدد از ذات بوده ایم

روی زمین رسیده به فریاد و زار ما


حتی خبر ز وادی طینت نمی دهد

تا مرهمی شود به دل بی قرار ما


یک جرعه از پیاله اجبارم آرزوست

خیری نبوده در طلب اختیار ما


هستیم مبتلا به فراق و وصال و عشق

از آن زمان که حُب تو آمد به کار ما


دل مرده ایم و بر سر کویت نشسته ایم

احیا شویم اگر گذری از مزار ما


حمید خان محمدی 

سرآپا اگر زرد و پژمرده ایم...

چو مرغان، در این خانه پرپر شدیم 

غریبانه بی یار و یاور شدیم


دوباره دلم پُر شد از ناله ها

گمانم که با غصه دم پر شدیم


ز روی فریبای هر آینه

اسیر خیالات و باور شدیم


به هر راه و بی راهه یی سر زدیم

زهی فکر باطل که بهتر شدیم


زمانه سر سازش از ما ربود

از این بی وفایی مکدر شدیم


در آوازه های جگر سوز عشق

سراپا زخون جگر تر شدیم


مرا از صف عاشقان خط زدند

در این امتحان هم که آخر شدیم


حمید  خان محمدی