نحسی انگار فتاده سر راه پسرک
دیده ی کودک کفاش پر از باران بود
تشنه از بی کسی و جرعه ی آبی می جست
او نفهمید عطش، میله ی این زندان بود
حمید خان محمدی
چه قَدَر شهد شهادت به دلم شیرین است
خاک پایت به سحر، ملجأ هر مسکین است
سالها عکس تو را مردم کشور دیدند
کس نپرسید چرا بال و پرت خونین است!؟
حمید خان محمدی
پسرم تشنه لبی... با لب خشکت چه کنم
تیر خوردی... و با خنده ی رویت چه کنم
هر چه گفتم که تلظی مکن ای غنچه ی گل
منم حیران شده از داغ گلویت، چه کنم؟
حمید خان محمدی
آنسان که نقش آدمیان بر گِلم زدند
ما را گدای کوی وصالت رقم زدند
میجوشد از نگاه تو آب حیات خلق
یک جرعه بر نگارش لوح و قلم زدند
حمید خان محمدی
فکر کن فلسفه ی عشق تو را فهمیدم
و تفأل زدم و مشق تو را فهمیدم
خانه از روز ازل بر سر من ویران بود
قرعه افتاد که سرمشق تو را فهمیدم
حمید خان محمدی