غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ما در پیاله عکس رخ یار؟.....

ای ترس از زمانه کمی هم ثواب کن

رحمی به حال خسته ی زار و خراب کن


لااقل میان سختیِ سیرِ به قهقرا 

فکری برای زخمِ غم و اضطراب کن


در گیرودار حسرت ایام رفته ام

یک یا مدد ز جام دعا مستجاب کن


ما در پیاله عکس رخت را ندیده ایم

با اسم الکریم ، غریب را خطاب کن


یا رخ نما و یا ز لطف، یک نگاه بر

آیینه های زنگی بزم شراب کن


بر سر عبای سرد تکثُّر کشیده اند

وحدت بیاور این دل زردم خضاب کن


هنگام التماس تحیُّر به پشت درب

از راندن فقیر تمام، اجتناب کن


ای نور کامل ای شرف خلقت ملوک

این بنده را غلام سیاهت حساب کن


حمید  خان محمدی 

این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس...

این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس

ذکر تسبیحات احیا باز افتاد از نفس


واژه ها را اشکِ غربت با خودش همواره برد

دفتر املاء و انشاء باز افتاد از نفس


دل به دریا میزنم، شاید نصیبم موج شد

حال طوفانی دریا باز افتاد از نفس


هر که آمد، تیشه ای بر ریشه ی ما میزند

یک نفر اینگونه تنها باز افتاد از نفس


صبر... در دیدار یوسف هم سپر انداخته

تیغ چشمان زلیخا باز افتاد از نفس


کاش روز وصل، از راه خیالم می رسید

طاقت مجنون و لیلا باز افتاد از نفس


حمید  خان محمدی

سودای دل...

دلی دارم نوای شورانگیزی به سر دارد

هزاران حرف با غم ها و زخم چشم تر دارد


دلی دارم که در جنگ میان خویش با خویش اش

به چرخش های شمشیر نظربازان نظر دارد


سر سودای سیمرغ سلوک و سیر و سرمستی

به وقت خواب ناز شهر، در بانگ سحر دارد


دلم انگار آیینه به آیینه ترک برداشت

دلم انگار از درد و بلا و غم خبر دارد


ز آه دل جنون فریاد می زد بر سر عالم

که رد زخم های خنجر این دل بیشتر دارد


به خود گفتم چرا بر روی لب هایش دعا از دهر

تمنّای دلی آشفته و خون جگر دارد؟


حمید خان محمدی 

جام بلا و این تن رنجور سالکان...

درد فراق دیدن رویت عذاب ماست

شیرین ترین بیان تو، فرهاد خواب ماست


سویی نمانده بر دل رنجور عاقلان

نورِ چراغِ مُرده کجا آفتاب ماست!؟


انگار آسمانِ زمستانِ شهر هم

غمگین و دلشکسته ی حال خراب ماست


باران صبر، سیل بلا... تا نظاره کرد

لبریز اشک گشته و حیرانِ تاب ماست


وصلِ مدام نیست، به میخانه ی طریق

خونِ جگر حکایت بزم شراب ماست


باکی نبوده است ز شمشیر فتنه ها

گر زخم می زند طلب بی حساب ماست


نام علی (ع) که عالمیان را کفایت است

تنها دوای درد و غم و اضطراب ماست


حمید خان محمدی 

در حسرت آغوش تو...

در حسرت آغوش تو گاهی به گاهی

مرغ خیالم، خواب را از چشم من برد 


حمید خان محمدی