غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ما خانه نشینان به همراهی باران....

همخانه ی بارانم و آتش گرفته خانه ام

با دیگران مانوسم و با خود ولی بیگانه ام


یک عمر باریدم نشد آرام این دلشوره ها

انگار کاری کرده ای با این دل دیوانه ام


پیمانه بر پیمانه زد تقدیر تا لوحی نوشت

کوبید اسمت را قلم بر سر در میخانه ام


رویای آغوشت کویر یاد را دریا نبود

بر این حقیقت رو زدم، چون دود شد افسانه ام


شمع وجودت خنده زد بر شعله های عاشقی

افتاده آتش های غم در خرمن پروانه ام


این کولبار حسرت و دوری به دوشم میکشم

گویا که از روز ازل افتاده روی شانه ام


دیگر ندارد طاقت دوری خیالم روز و شب

بزم تغزل یاد کرد از یار چون دُردانه ام


حمید  خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد