غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

خط بطلان خزان است، بهار قدمت...

کاش با اینکه نداری به دل ما نظری

بر خیالم بِوزی مثل نسیم سحری


دلِ مرده به هوایت پر پرواز نداشت

داده بر ما نفس عیسویت، بال و پری


زیر باران نگاهت بنشینم شاید

حُرم غربت ز بیابان دل ما ببری


خط بطلان خزان است، بهار قدمت

می دهی بر گل پر پر شده جانِ دگری


شده ای زینت تقدیر به میخانه ی عشق

ابدی هستی و بر ملت ما تاج سری


رسم بی تابی و شلاق زلیخا همه اَش

زخم بر پیکر یوسف زده این بی بصری


آه... شد مونس تنهایی ما آینه ای 

نظر اَنداز که شاید رخ خود را نگری


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد