کاش با اینکه نداری به دل ما نظری
بر خیالم بِوزی مثل نسیم سحری
دلِ مرده به هوایت پر پرواز نداشت
داده بر ما نفس عیسویت، بال و پری
زیر باران نگاهت بنشینم شاید
حُرم غربت ز بیابان دل ما ببری
خط بطلان خزان است، بهار قدمت
می دهی بر گل پر پر شده جانِ دگری
شده ای زینت تقدیر به میخانه ی عشق
ابدی هستی و بر ملت ما تاج سری
رسم بی تابی و شلاق زلیخا همه اَش
زخم بر پیکر یوسف زده این بی بصری
آه... شد مونس تنهایی ما آینه ای
نظر اَنداز که شاید رخ خود را نگری
حمید خان محمدی