غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

به وقت سجده ام انگار روبروی تو ام...

به وقت سجده ام انگار روبروی توام

منم که واله و شیدای خُلق و خوی توام


ز نور باده پر از انبساط خاطره ام

در آن نیاز سحر چون به گفت و گوی توام


چه حیرتی ست به وادی تیه اگر که در آن

به هر  طرف که کنم رو، به سمت و سوی توام؟! 


هزار دفعه بمیرم به نفخ صور اما

 در آن قیامت کبری به جستجوی توام


همیشه خیره به ماه چهارده ماندم  

همیشه غرق نگاه جمال روی توام


خمار گشته ام انگار، ساقیا نظری

مِی اَم بنوش که من زنده از سبو ی توام


و مَنْ یَمُتْ یَرَنی گفتی ای عنایت کُل

در آخرین دم عمرم در آرزوی توام


حمید خان محمدی 

یک جرعه از تجلی اسمت بنوشمان....

در وادی محبت او، جان نیاز نیست

دیوانه را به ملک سلیمان نیاز نیست


باید که شست دست ثواب از صلات و ذکر

میخانه را به صوم مسلمان نیاز نیست


دل را مزن به تیرِ خیالِ وصال خویش

ویرانه خانه را که به طوفان نیاز نیست


یک جرعه از تجلی اسمت بنوشمان

در جام پر ز باده به باران نیاز نیست


پهن است خان لطف تو تا آخرین نفس

عالم نشسته است به مهمان نیاز نیست


دل را برید از همه دنیا امام عشق

شأن وجوب را که به امکان نیاز نیست


او اسم اعظم است که در هجمه های جور

حتی به شک و شبه سلمان نیاز نیست


حمید خان محمدی 

نیازی نیست تا حکمت بخوانیم...

نگاهم خیره مانده بر تلاطم های گیسویش

خمار و مست ماندم از فریب چشم جادویش


شبم چون روز روشن شد ز تصویر درخشانش

فروزان نور عالم تاب در محراب ابرویش


تکلم های تکراری که ختمش می شود... ای کاش

طواف عشق می کردم به دور خال هندویش


به یک گوشه نگاه خود جهانی زنده میدارد

مدار ممکنات و کهکشان ها از سر کویش


من از اسم احد اینگونه فهمیدم خدا یکتاست

که پهلو میزند بر حکمتِ یکتاییِ رویش 


به حکمت در کلاس عشق تا آخر نیازی نیست

به جامی می بنوشاند اگر یک جرعه از جویش


حمید خان محمدی 

قطره چون می میتوان گشتن چرا دریا شود...

دست کسی به سرِّ نهانم نمی رسد

گوشی به داد آه و فغانم نمی رسد


دل گرم وعده های خیالات گشته ام

این بارِ کج به مقصد آنم نمیرسد


خواهم که در میان بگذارم کلام خویش

اما کسی به پای بیان م نمی رسد


قالو بلی یِ بار امانت به لب نشست

حمل ش به ظلم و جهل!؟... توانم نمی رسد


دریا نمی شود اگر از لطف، قطره ای

مِی  باشد... این قضا، به گُمانم نمی رسد


باز هم نزاع واژه و دفتر شروع شد

دستم در این غزل به دهانم نمی رسد


شاه نجف کجا و کلام و غزل کجا

وصف صفات حق به زبانم نمی رسد


حمید  خان محمدی 

سفر انگار برایم غزلی داشته است...

مرغ دلم ای کاش پری داشته باشد

تا اوج تغزل سفری داشته باشد


حالم چو درختی ست که در جنگل سوزان

امید ندارد که بری داشته باشد


آغوش غزل باز شد، آمد به کنارم

ای کاش به زخم ام ثمری داشته باشد


ای مرگ بنوشان ز می قطع تعلق

شاید که بر این دل اثری داشته باشد


سخت است بر آیینه که تصویر برآرَد 

بی آنکه ز یارش خبری داشته باشد


بر سردرِ میخانه نوشتند که مجنون

باید که دلِ خون جگری داشته باشد


در حالت جذبه ست هر آنکس که سماء ش

در شهر نجف چون قمری داشته باشد


حمید  خان محمدی