زخمی ست بر دل، از قدمگاه تو مانده
این زخم ها از عشق جانکاه تو مانده
در ظلمتی که غرق تنهایی خویشم
یک روزنه از نور مصباح تو مانده
از دلخوشیِ چند روز زندگانی
درد فراق گاه و بی گاه تو مانده
دریا به جزر و مد خویش ش گفت هر بار
غرق نگاه روی چون ماه تو مانده
صدها مسیحا دم میان خرق عادت
در حیرت از اعجاز یک آه تو مانده
عمریست میبالد که در بند و اسیر است
یوسف که در حبس زلیخاه تو مانده
بالا نشینان و وزیران و عزیزان
حتی هزاران... در ته چاه تو مانده
وای از دل خوش بین که هر روز و شب انگار
امیدوار و چشم بر راه تو مانده
حمید خان محمدی
چشمم به اشک روضه مباهات می کند
با ناله های نوحه مناجات می کند
اعجاز در مجالس روضه عیان شود
الله چون تجلّیِ از ذات می کند
قلبم به خون نشسته برای عزای تو
در محضرت ارائه ی حاجات می کند
دست گدایی ام که دراز است بر درت
تصدیق این بضاعت مزجات می کند
در گیر و دار محشر کبرایِ ممکنات
یک گوشه چشم تو همه را مات می کند
در هجمه های دشنه و شمشیر و نیزه ها
بیچاره خواهری که تماشات می کند
آه از دلی که با غم و حسرت، سر تو را
هر روز روی نیزه ملاقات می کند
حمید خان محمدی
می شود از می ساقی، تو معطر باشی
قصه این است که از خون جگر، تَر باشی
کاش یک جام پُر از می، پَر و بالت بدهند
شاید اندازه ی پرواز کبوتر باشی
مرهمی نیست به زخمم که دلم خوش باشد
مرگ ای مونس من، از همه بهتر باشی
آخر قصه جنون است... نباید ای دل
سال ها در پی فرجام نکوتر باشی
کاش میشد که در این جنگ سراسر تزویر
همه ی معرکه را دم به دم از بر باشی
صنعت شاه نجف بود که آیینه شکفت
قسمتت بود که اینگونه مصوَّر باشی
پدر از لطف کِشَد بار گناهانت را
تا که در محشر کبری سبکتر باشی
حمید خان محمدی
سیل سیلی جفای شعر بر صورت بس است
این نمایش های مغرورانه ی قدرت بس است
باز هم نعلین عجز از پا در آمد با غرور
پرسه در پس کوچه های وادی حیرت بس است
نیست حد من سخن از صورت و بی صورتی
کلمینی یا حمیرا بایدم، طاعت بس است
ضرب در کثرت شدیم از بس مقیَّد گشته ایم
ادعای سالکی و سیرِ در وحدت، بس است
جاده های انتظارش هم ندارد انتها
گفتن از -دیدار او- با خویش در خلوت بس است
خواستم شعری بگویم از شهنشاه نجف
قافیه آمد به جوش و گفت: ای رعیت، بس است
حمید خان محمدی