غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

امشب ابری ام و میبارم از این غم هایم

می چکد اشک از این چشم و دل بارانم
خبری داد، غزل گفت، که من حیرانم
درد ها دارم و مینالم و سرگردانم

گوش کن، قصه ی باریدن دل می خوانم

غل و زنجیر زدی با نگهت، پایم را
نیست نایی و گرفتی ز نفس، نایم را
آخرش باز نکردی تو گره هایم را

من زمین خورده ی عشقم، همه را می دانم

تا به مقصود رسیدی، چه رهایم کردی! 
وسط معرکه ی عشق، فدایم کردی! 
و مرا از صف عشاق، جدایم کردی! 

زخم ها بر جگر از وسوسه ی شیطانم

دست بر دار از این قصه ی صد من یک غاز
خسته کردی دل مجنون مرا با این ناز
چه خبر شد که خیالت به سرم آمد باز

و پشیمانم و با تیشه‌ی غم ویرانم

شبی از فصل خزان در دل ماه آذر
زیر باران، زده ام پرسه که یادت آخر
برود کوچه به کوچه ز سرم، سرتاسر

گر چه آلوده شد از فتنه ی تو، دستانم

می روی، تا برود جان!؟ چه خیالی داری! 
گریه در کوچه خیابان!؟ چه خیالی داری! 
تشنگی در دل باران!؟ چه خیالی داری! 

تا ابد دور از این خاطره ها می مانم

تو چه کردی که بلندای صدا در من سوخت
دفترم شعله شد و حرف و هجا در من سوخت
چشمه های غزل و شور و نوا، در من سوخت

سبک واسوخت به لب های غزل، افشانم

مستی چشم تو در سینه، مدام است مدام
قاصر از وصف نگاه تو کلام است کلام
خوردن میوه از این باغ، حرام است حرام

هاج و واج از تو و سرخورده از این پایانم

حمید  خان محمدی